سلامی دوباره

سلام به همه ی دوستای خوب و دوست داشتنی خودمون

آرزو می کنم همگی شاد و سرحال باشین.... دلم برای همه ی خوشگلام تنگ شده بود... نظرات همتون رو خوندم و از همتون ممنونم که انقدر با محبتین!!!
خیلی وقته که سر نزده بودم حتی بیشتر از اون چیزی که بهتون گفته بودم ولی این بار اومدم که بمونم...! از امروز به بعد همه چی مثل اوایل میشه ولی این بار دوست دارم بهم بگین چه جور مطالبی دوست دارین تو وبلاگ ببینید...!
نگین احتمالا دیگه این جا نمیاد و من تنها نویسنده خواهم بود....!!
من بزرگ تر شدم و مطمئننا خواننده های وبلاگ هم بزرگ تر شدن و احتمالا علایقمون هم تغییر کرده... پس یادتون نره که حتما حتما توی نطرات خوندنیتون بهم بگین چه جور مطالبی رو می پسندین!!!!

دام برای همتون تنگ شده بود... برای نازیلای عزیزم، سارای خوشگلم و همه ی دوستای خوب دیگه ام....!
دوستتون دارم...!
نظر یادتون نره...!

میـنــــــــا

خداحافظی تا یه مدت طولانی

سلام.. حالتون خوبه؟ ما هم خوبیم

امروز اومدیم تا واسه یه مدتی (تقریبا ۲ سال) ازتون خداحافظی کنیم فقط به خاطر درس و مدرسه و کنکور!!!! هرچند که دلمون واسه همتون خیلی تنگ میشه ولی خب چی کار کنیم زورمون از کنکور کمتره

البته هر چند وقت یکبار قول میدیم که بیایم و یه سری بهتون بزنیم ولی دیگه آپدیت نمی کنیم تا کنکورمونو با خیال راحت بدیم!!!

همیشه به یادتون هستیم و مثل همیشه دوستون داریم... شما هم واسه ی ما دعا کنین تا رتبه ی کنکورمون خوب شه و بتونیم زود تر برگردیم

پس تا ۲ سال دیگه بای بای

عکس های خیلی دوست داشتنی

سلام. حالتون چه طوره؟ امروز که داشتم توی اینترنت می چرخیدم چند تا عکس کوچولو ولی بی نهایت خوشگل پیدا کردم... تصمیم گرفتم بیام و این عکسارو توی وبلاگمونم بذارم... البته مینا چند وقت پیش اومده بود و از این عکسای فانتزی گذاشته بود ولی من فکر کردم حیفه که عکس های به این خوشگلی توی وبلاگ ما نباشه... نظرای این پست رو غیر فعال کردم پس نظراتونو توی پست قبلی بذارین

اینم از عکسا:

 
برای دیدن همه ی عکس ها به ادامه ی مطلب بروید!
 
نظر فراموش نشه!
 
از طرف نگین...
 
 
 
پ.ن: سلام سارا جون عزیزم... مرسی که اومدی. به خدا دل ما هم واست یه ذره شده و امیدوارم مدرسه تو عوض نکرده باشی... روزه نمازاتم قبول باشه ایشالا....
 
 
 
ادامه نوشته

عکس های فانتزی جدید

سلام بچه ها...چه طورین؟ تابستون خوش می گذره؟ همتون می خورین و می خوابین دیگه؟ مگه نه؟ منو نگین که تقریبا همین کارو می کنیم البته برای اینکه دروغ نباشه بگم که یه کمی هم واسه کنکورمون درس می خونیم ولی نه به اون شدت... بیشتر می خوریم و می خوابیم!!!!!

امروز چند تا عکس قشنگ براتون می ذارم اما به شرطی که شما هم نظراتونو راجع به اونا بگین....

برای دیدن ادامه ی عکس ها به ادامه ی مطلب بروید!

نظر فراموش نشه!

ادامه نوشته

داستان کوتاه "مرد بی جان"

سلام به همه ی دوستای گل خودم! امیدوارم که سالم و سرحال باشین مثل همیشه

ببخشید که من یه کمی دیر اومدم و از نگین عزیزم هم تشکر می کنم که زود تر از من اومد و آپ کرد... امروز یه داستان کوتاه براتون آماده کردم... لطفا حتما بخونینش بعد نظر بدین ـ البته توی پست قبلی ـ

 

"مرد بی جان"

مرد ، دوباره آمد همانجای قدیمی
روی پله های بانک ، توی فرو رفتگی دیوار
یک جایی شبیه دل خودش ،
کارتن را انداخت روی زمین ، دراز کشید ،
کفشهایش را گذاشت زیر سرش ، کیسه را کشید روی تنش ،
دستهایش را مچاله کرد لای پاهایش ،
خیابان ساکت بود ،
فکرش را برد آن دورها ، کبریت های خاطرش را یکی یکی آتش زد
در پس کورسوی نور شعله های نیمه جان ، خنده ها را میدید و صورت ها را
صورتها مات بود و خنده ها پررنگ ،
هوا سرد بود ، دستهایش سرد تر ،
مچاله تر شد ، باید زودتر خوابش میبرد
صدای گام هایی آمد و .. رفت ،
مرد با خودش فکر کرد ، خوب است که کسی از حال دلش خبر ندارد ،
خنده ای تلخ ماسید روی لبهایش ،
اگر کسی می فهمید او هم دلی دارد خیلی بد میشد ، شاید مسخره اش می کردند ،
مرد غرور داشت هنوز ، و عشق هم داشت ،
معشوقه هم داشت ، فاطمه ، دختری که آن روزهای دور به مرد می خندید ،
به روزی فکر کرد که از فاطمه خداحافظی کرده بود برای آمدن به شهر ،
گفته بود : - بر میگردم با هم عروسی می کنیم فاطی ، دست پر میام ...
فاطمه باز هم خندیده بود ،
آمد شهر ، سه ماه کارگری کرد ،
برایش خبر آوردند فاطمه خواستگار زیاد دارد ، خواستگار شهری ، خواستگار پولدار ،
تصویر فاطمه آمد توی ذهنش ، فاطمه دیگر نمی خندید ،
آگهی روی دیورا را که دید تصمیمش را گرفت ،
رفت بیمارستان ، کلیه اش را داد و پولش را گرفت ،
مثل فروختن یک دانه سیب بود ،
حساب کرد ، پولش بد نبود ، بس بود برای یک عروسی و یک شب شام و شروع یک کاسبی ،
پیغام داد به فاطمه بگویند دارد برمیگردد
یک گردنبند بدلی هم خرید ، پولش به اصلش نمی رسید ،
پولها را گذاشت توی بقچه ، شب تا صبح خوابش نبرد ،
صبح توی اتوبوس بود ، کنارش یک مرد جوان نشست ،
- داداش سیگار داری؟
سیگاری نبود ، جوان اخم کرد ،
نیمه های راه خوابش برد ، خواب میدید فاطمه می خندد ، خودش می خندد ، توی یک خانه یک اتاقه و گرم
چشم باز کرد ، کسی کنارش نبود ، بقچه پولش هم نبود ، سرش گیج رفت ، پاشد :
- پولام .. پولاااام ،
صدای مبهم دلسوزی می آمد ،
- بیچاره ،
- پولات چقد بود ؟
- حواست کجاست عمو ؟
پیاده شد ، اشکش نمی آمد ، بغض خفه اش می کرد ، نشست کنار جاده ، از ته دل فریاد کشید ،
جای بخیه های روی کمرش سوخت ،
برگشت شهر ، یکهفته از این کلانتری به آن پاسگاه ،
بیهوده و بی سرانجام ، کمرش شکست ،
دل برید ،
با خودش میگفت کاشکی دل هم فروشی بود ،
...
- پاشو داداش ، پاشو اینجا که جای خواب نیس ...
چشمهاشو باز کرد ،
صبح شده بود ،
تنش خشک شده بود ،
خودشو کشید کنار پله ها و کارتن رو جمع کرد ،
در بانک باز شد ،
حال پا شدن نداشت ،
آدم ها می آمدند و می رفتند ،
- داداش آتیش داری؟
صدا آشنا بود ، برگشت ،
خودش بود ، جوان توی اتوبوس وسط پیاده رو ایستاده بود ،
چشم ها قلاب شد به هم ،
فرصت فکر کردن نداشت ،
با همه نیرویی که داشت خودشو پرتاب کرد به سمت جوان دزد ،
- آی دزد ، آیییییی دزد ، پولامو بده ، نامرد خدانشناس ... آی مردم ...
جوان شناختش ،
- ولم کن مرتیکه گدا ، کدوم پولا ، ولم کن آشغال ...
پهلوی چپش داغ شد ، سوخت ، درست جای بخیه ها ، دوباره سوخت ، و دوباره ....
افتاد روی زمین ،
جوان دزد فرار کرد ،
- آییی یی یییییی
مردم تازه جمع شده بودند برای تماشا،
دستش را دراز کرد به سمت جوان که دور و دور تر میشد ،
- بگیریتش .. پو . ل .. ام
صدایش ضعیف بود ،
صدای مبهم دلسوزی می آمد ،
- چاقو خورده ...
- برین کنار .. دس بهش نزنین ...
- گداس؟
- چه خونی ازش میره ...
دستش را گذاشت جای خالیه کلیه اش
دستش داغ شد
چاقوی خونی افتاده بود روی زمین ،
سرش گیج رفت ،
چشمهایش را بست و ... بست .
نه تصویر فاطمه را دید نه صدای آدم ها را شنید ،
همه جا تاریک بود ... تاریک .
.........
همه زندگی اش یک خبر شد توی روزنامه :
- یک کارتن خواب در اثر ضربات متعدد چاقو مرد .
همین ،
هیچ آدمی از حال دل آدم دیگری خبر ندارد ،
نه کسی فهمید مرد که بود ، نه کسی فهمید فاطمه چه شد
مثل خط خطی روی کاغذ سیاه می ماند زندگی ،
بالاتر از سیاهی که رنگی نیست ،
انگار تقدیرش همین بود که بیاید و کلیه اش را بفروشد به یک آدم دیگر ،
شاید فاطمه هم مرده باشد ،
شاید آن دنیا یک خانه یک اتاقه گرم گیرشان بیاید و مثل آدم زندگی کنند ،
کسی چه میداند ؟!
کسی چه رغبتی دارد که بداند ؟
زندگی با ندانستن ها شیرین تر می شود ،
قصه آدم ها ، مثل لالایی نیست
قصه آدم ها ، قصیده غصه هاست .

 

خدا کنه گریتون نگرفته باشه!!!!!

نظر یادتون نره!

از طرف مینا

سلااااااااااااااااااااااااااااااااااام

سلام بچه ها

خوبیییییییییییییییییییین

ما رو ببخشید که یه ذره دیر به دیر آپ میکنیم ولی باور کنید که همیشه به یاد شما هستیم  و نظراتونو موبهمو میخونیم 

امیدواریم که ما رو ببخشید و بازم بهمون سر بزنید ما هم تو تابستون قول میدیم که زود به زود 

آپ کنیم

در نهایت برای جبران تاخیر طولانیمون چند تا عکس باحال برای دخترای باحال که به وب ما سر میزنن مییذاریم و شما هم با نظرای باحالتون به ما انرژی میدید که سعی کنیم زیر قولمون نزنیم........

deborah.mihanblog.com

 

deborah.mihanblog.com

deborah.mihanblog.com

deborah.mihanblog.com

deborah.mihanblog.com

deborah.mihanblog.com

از عکسهایی که گذاشتیم لذت ببرید و مثله همیشه یه یادآوری کوچیک

نظر یادتون نره

دوستون داریم

باااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای

از طرف نگین و مینا

سال نو مبارک

سلام بچه ها خوبین ببخشید یه ذره دیر برای سال نو اپ کردیم

حالا هم برای جبران چند تا عکس دخترونه و قشنگ گذاشتیم امیدواریم که

خوشتون بیاد

 

در نهایت مثل همیشه نظر یادتون نره

از طرف نگین و مینا

 

یادآوری چند تا نکنه

به نام خدای خوب و مهربون

سلام سلام به همتون که انقدر باوفایین و هنوز هم به ما سر می زنین... امیدوارم خوب و خوش و سلامت باشین و خوشحال و خندون...

 Hosted by FreeImageHosting.net Free Image Hosting Service

خیلی وقت بود که نیومده بودم تا این طوری باهاتون حرف بزنم چون واقعا نیازی هم نبود و همه ی دوستای نازمون می اومدن، مطالب رو می خوندن، عکس هارو دانلود می کردن و نظر می ذاشتن و بعد هم می رفتن؛ اما مدتیه که منو نگین متوجه شدیم باز هم نظرات داره از محدوده ی مورد بحث توی وبلاگ ما خارج میشه برای همین لازم دونستم تا بیام و دوباره خیلی از نکات رو یادآوری کنم:

 

1)اولین نکته ای که می خوام بگم اینه که حتما قوانین وبلاگ رو بادقت بخونین چون اگه اونارو بدونین سوء تفاهمی پیش نمیاد و اگر هم تا حالا نخوندینشون حتما بخونین چون باعث بر طرف شدن مشکلاتی میشه که مدتیه پیش اومده...

 

*قوانین واسه پسرا:

- اصلاً وارد وب ما نشین...

- اگه شدین،مطالبو نخونین...

- اگه خوندین،نظر ندین...

- اگه دادین لطف کنین غیر اخلاقی نباشه

و

.

.

*قوانین واسه دخترا:

- حتما بیان به وب ما...

- همه مطالبو موبه مو بخونین...

- حتما نظر بدین...

- اگه پیشنهادی برای وبمون دارین،به من ایمیل کنین(ولی از قبل بگین که من میلتونو باز کنم)

- نظراتونو یه بار تجزیه و تحلیل کنین بعد بنویسین...

- حرفاتونو راحت بزنین؛ما از خودتونیم...

 

2)منو نگین اصولا اهل کل کل کردن نیستیم ولی اگه پاش بیفته کوتاه نمیایم مگه اینکه  ازمون خواسته بشه همون طور که توی این مدت با چند نفر کل انداختم ولی چون مامان و بابام ازم خواستن که گذشت کنم این کارو کردم ولی دفعه ی دیگه اگه کسی خواست کل بیندازه لطفا محیط وبلاگ رو اشغال نکنه، راه های دیگه ای هم هست که بشه کل کل کرد مثلا می تونه مارو به یه چت روم دعوت کنه یا ایمیل بده؛ وبلاگ جای این کارا نیست...

 

3) هم من هم نگین دیشب،شب سختی رو گذروندیم به خاطر حرفای بعضی افراد که آرزو می کنم خودشون بیان اینارو بخونن و جواب بی احترامی هاشون رو بگیرن که خودشون می دونن من دارم چی میگم

هممون می دونیم که فضا و کلیت این وبلاگ با شخصیت و طرز رفتار پسرا هیچ مطابقتی نداره؛منو نگینم بار ها به این مسئله تاکید کردیم اما دریغ از گوش شنوای این افراد...

تا اینجای کار که مشکلی نیست،اما داستان از اینجا جالب میشه که بدونین این افراد علاوه بر این که حرفای مارو نمی شنوند بلکه مطالب رو جمله به جمله،به کلمات مسخره تبدیل می کنن و از ما انتظار هم دارن که ادبو در مقابلشون رعایت کنیم...

 

4)تقریبا دارم مجبور میشم تا دوباره نظرات رو بعد از تایید به نمایش بذارم  چون خیلی ها جنبه ندارن و حالا می فهمم چرا تو بیش تر وبلاگ های درست و حسابی نظرات رو انتخابی تو وبلاگشون می ذارن...

5)از پسرایی که میان و فقط تو نظرا چرت و پرت می نویسن خیلی ممنونم چون دارن آبروی منو نگینو پیش هرچی آدمه می برن (حالا ببین واسه این نکته چند تا پسر قراره چرندیات تحویل ما بده) در ضمن اگه پسری وارد این وبلاگ شد، قدمش رو چشم ما ولی شرط داره؛ پسرایی که وارد وبلاگ میشن به چند دسته تقسیم میشن:

- پسرایی که میان تو ولی یه گشت کوچیک می زنن و بدون اینکه مطالبو بخونن تب رو می بندن.

- پسرایی که میان تو و مطالبو می خونن و بدون این که نظر بدن تب رو می بندن.

- پسرایی که میان تو و مطالب و می خونن و نظر میدن و تب رو می بندن.

- پسرایی که میان تو و مطالبو نمی خونن و فقط نظر میدن.

از پسرایی که عضو دسته ی اول هستن نهایت تشکر رو دارم؛ از پسرای دسته ی دوم خیلی خیلی سپاس گزارم (کاش همه ی پسرا عضو این دسته بودن)؛ از پسرای دسته ی سوم می خوام اگه از مطالب خوششون نیومده محترمانه بگن؛ و دسته ی آخر که براشون آرزوی مرگ می کنم باید بهشون بگم که کسی مجبورتون نکرده بود که بیاین تو وبلاگمون نظر بذارین پس از اون اول مثه آقا پسرای خوب، سنگین رنگین تب رو ببندین...

Hosted by FreeImageHosting.net Free Image Hosting Service 

6)اونایی که دوست دارن ما لینکشون کنیم برین "درخواست درج لینک" و فقط آدرستون و اسمی دوست دارین باهاش لینک بشین رو بذارین.اگه برین توی اون قسمت و کامنتاشو باز کنین نمونشو خودم گذاشتم(در ضمن کامنتای این قسمت آزاده و نیازی به تایید ما نیست)

 

7)از دوستای خوب و مهربونم مثل نازیلا جون و سارا جون خیلی ممنونم؛ شما ها خیلی با وفایین بعضی وقتا که نظراتونو می بینم خجالت می کشم... به انسیه ی ناز و قشنگم هم خیلی خیلی مرسی میگم...

 

و در آخر طبق معمول از همتون (همه دخترا) می خوام که نظراتون واسمون بنویسین!

 

راز هایی برای دوستی

سلام به همگی خوبین؟ دلمون واستون خیلی تنگ شده بود امروز واستون یه مطلب قشنگ آماده کردم  توی ادامه ی مطلب هم واستون عکس ها فانتزی خوشگل گذاشتم که امیدوارم خوشتون بیاد

 

راز دوستي در تفاوت قايل شدن ميان دوستان است که صداقت را به چاپلوسي و صميميت را به لبخندهاي تصنعي ترجيح بدي.


-راز دوستي دانستن آن است که براي يافتن دوستان صميمي بايد اول خودت يک دوست باشي.


- راز دوستي در توقع نداشتن از ديگري است که نسبت به ديگران آزاده رفتار کني.


- راز دوستي در قسمت کردن شادي‌ها با ديگران است.


- راز دوستي در اين است که بيشتر گوش کني تا ديگران را وادار به شنيدن کني.


- راز دوستي در اين است که در خوشبختي ديگران نه فقط با حرف بلکه با عمل سهيم باشي.


- راز دوستي در دوست داشتن بي‌قيد و شرط ديگران است.


- راز دوستي در اين است که دوستانت را تحسين کني بي‌آنکه بدانند چه احساسي نسبت به آنها داري.


- راز دوستي در اين است که دوستانت را همانطور که هستند بپذيري و سعي نکني آنها را به دلخواه خودت باز آفريني.


- راز دوستي در اين است که حالات خوب و بد خود را به ديگران تحميل نکني اما به آنها فرصت دهي که احساس خود را بيان کنند.


- راز دوستي در اين است که نيازهاي ديگران را مقدم بر نيازهاي خودت بداني.


- راز دوستي در اين است که هرگز اشتياق دوستانت را نسبت به مسايل مختلف تحقير نکني.


- راز دوستي در محترم شمردن است که به حقوق و ديدگاه‌هاي دوستت احترام بگذاري.


- راز دوستي در اين است که محبت را نه تنها با کلام بلکه با نگاه و لحن صدا نيز ابراز کني.


- راز دوستي در اين است که دوستانت را در آرزوها و اهدافت سهيم کني نه ‌اين که فقط با آنها وقت بگذراني.


- راز دوستي در اين است که هنگام صحبت با دوستان حواست کاملا جمع آنها باشد.


- راز دوستي در اين است که همواره افکار مثبت در سر داشته باشي خصوصا هنگام بروز سوء تفاهم.


- راز دوستي در اين است که هرگز دوستانت را قضاوت نکني بلکه همواره نکات مثبت آنها را ببيني.


- راز دوستي در اين است که دايما ديگران را سرزنش نکني بلکه مزاياي مثبت کار درست را صادقانه بيان کني.



نظر فراموش نشه!

برای دیدن عکس ها به ادامه ی مطلب بروید!

ادامه نوشته

سلام دوباره بعد از مدت ها

سلام به دوستای نازم مخصوصا نازیلای مهربون و باوفای خودم... امیدوارم حالتون خوب باشه و امتحاناتونو به خوبی و خوشی پشت سر گذاشته باشین

امروز می خوام چند تا عکس فانتزی براتون بذارم امیدوارم خوشتون بیاد ولی شما هم حتما نظراتونو واسمون بفرستین...

اگه تکراری بودن به بزرگواری خودتون ببخشید چون خیلی وقته عکس نذاشتم دقیقا یادم نیست کدوما رو گذاشتم: 

 

 

برای دیدن همه ی عکس ها به ادامه ی مطلب بروید!

نظر فراموش نشه!

ادامه نوشته

شهادت حضرت امام حسین (ع) رو تسلیت میگیم

سلام بچه ها

امروز آپمون یه ذره با روزای دیگه فرق میکنه حتما میدونید چرا؟؟!!!!!!!!!!!

 من و مینا شهادت امام حسین (ع) رو به شما تسلیت میگیم...

دل آسمان خون چکان شد از این غم

زمین یک سر آتش فشان شد از این غم

نه فرصت که پیراهن تو ببویم

نه مرهم که بر دل گذارم

نه مهلت که در ماتم تو بمویم

نه رخصت که شیون برآرم

ببین پشت سر مانده برجا ، خیمه ها همه خاکستر و خون

ببین پیش رو مانده تنها ، کاروان اسیران محزون

مران کاروان یک دم بمان ، دیگر مزن زنگ عزا را

که گم کرده ام در دشت غم آیینه خون خدا را

بازم شهادت این امام عزیزیمون رو به شما تسلیت میگیم .

در نهایت مثل همیشه نظر یادتون نره!!!!!

چند داستان کوتاه آموزنده

به نام خدا

به نام اون خدای مهربونی که شادی و شور و نشاط رو به ما نوجوونا داده خدا جونم سلام خدا جونم عاشقتم خیلی دوستت دارم

دوستای گلم سلام امیدوارم خوب خوب باشین

امروز اولین آپیه که تو سال تحصیلی جدید می کنم خیلی کوتاهه ولی واسه خودم خیلی دوست داشتنی امیدوارم شما هم با من هم عقیده باشین

داستان اول:

روزي سنگ تراشي كه از كار خود ناراضي بود و احساس حقارت مي كرد، از نزديكي خانه بازرگاني رد مي شد در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوكران بازرگان را ديد و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت : اين بازرگان چقدر قدرتمند است و آرزو كرد مانند بازرگان باشد.
در يك لحظه، او تبديل به بازرگاني با جاه و جلال شد. تا مدت ها فكر مي كرد كه از همه قدرتمندتر است. تا اين كه يك روز حاكم شهر از آنجا عبور كرد، او ديد كه همه مردم به حاكم احترام مي گذارند حتي بازرگان. 

 مرد با خودش فكر كرد: كاش من هم يك حاكم بودم، آن وقت از همه قوي‌تر مي‌شدم. در همان لحظه او تبديل به حاكم مقتدر شهر شد. در حالي كه روي تخت‌رواني نشسته بود همه مردم به او تعظيم مي‌كردند. احساس كرد كه نور خورشيد او را مي‌آزارد و با خودش فكر كرد كه خورشيد چقدر قدرتمند است. او آرزو كرد كه خورشيد باشد و تبديل به خورشيد شد و با تمام نيرو سعي كرد كه به زمين بتابد و آن را گرم كند.

 پس از مدتي ابري بزرگ و سياه آمد و جلوي تابش او را گرفت. پس با خود انديشيد كه نيروي ابر از خورشيد بيشتر است، و تبديل به ابري بزرگ شد. كمي نگذشته بود كه بادي آمد و او را به اين طرف و ان طرف هل داد.
 اين بار آرزو كرد كه باد شود و تبديل به باد شد ولي وقتي به نزديكي صخره سنگي رسيد ديگر قدرت تكان دادن صخره را نداشت با خود گفت كه قوي ترين چيز در دنيا، صخره سنگ است و تبديل به سنگي بزرگ و عظيم شد.
همان طور كه با غرور ايستاده بود. ناگهان صدايي شنيد و احساس كرد كه دارد خرد مي‌شود. نگاهي به پايين انداخت و سنگ‌تراشي را ديد كه با چكش و قلم به جان او افتاده است

 

داستان دوم:

روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به روستا برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می‌کنند، چقدر فقیر هستند. آن دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند. در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟ پسر پاسخ داد: عالی بود پدر! پدر پرسید آیا به زندگی آنها توجه کردی؟ پسر پاسخ داد: بله پدر! و پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟ پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت:  

فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا. ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد. ما در حیاطمان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند. حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی انتهاست! با شنیدن حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود.
بعد پسر بچه اضافه کرد :متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم

 

داستان سوم:

پیرمردی تنها در مینه‌سوتا زندگی می‌کرد. او می‌خواست مزرعه سیب زمینی‌اش را شخم بزند اما این کار خیلی سختی بود. تنها پسرش که می‌توانست به او کمک کند در زندان بود .پیرمرد نامه‌ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد :پسر عزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم .من نمی‌خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده‌ام. من می‌دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می‌زدی" .دوستدار تو پدر". پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد : پدر به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن، من آنجا اسلحه پنهان کرده‌ام. 4 صبح فردا 12 نفر از مأموران FBI و افسران پلیس محلی دیده شدند، و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه‌ای پیدا کنند. 

پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می‌خواهد چه کند؟ پسرش پاسخ داد: پدر برو و سیب زمینی‌هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می‌توانستم برایت انجام بدهم.
نتیجه اخلاقی: هیچ مانعی در دنیا وجود ندارد. اگر شما از اعماق قلبتان تصمیم به انجام کاری بگیرید می‌توانید آن را انجام بدهید

 

نظر فراموش نشه!

جک های کوچولو موچولو

سلام به همگی

 امیدوارم حالتون خوب باشه و پیروزی تیم استقلال رو به هه ی استقلالی های باحال تبریک میگم

امروز چند تا جک خوشگل آماده کردم واستون امیدوارم خوشتون بیاد نظرم یادتون نره

مداد 

یه روز یه خانمی زنگ میزنه اورژانس میگه: آقای دكتر به دادم برسید بچه ام مداد قورت داده.
طرف میگه: نگران نباشید زود میایم.
خانمه میگه : دكتر تا اون موقع من چی كار كنم؟
دكتر میگه : تا اون موقع میتونین با خودكار بنویسین!

لاف

یه تهرانی برای یه آبادانی داشت لاف میزد و میگفت: من یك سگ دارم وقتی میخواد بیاد تو خونه در میزنه!

آبادانیه: مگه سگت كلید نداره ؟

خوردن

یه روزی از طرف دامپروری میرن گاوداریه  یه بابایی. میگن شمابه گاواتون چی میدی میخورن. میگه پوست هندونه، طالبی و ... دویست هزار تومن جریمش میكنن. چند ماه دیگه دوباره میان می پرسن چی میدی میخورن یارو می ترسه میگه: چلوكباب، چلومرغ، و ... اینبار دویست و پنجاه هزار تومن جریمش میكنن. میرن چند وقت دیگه میان میگن چی میدی میخورن؟ میگه والا نمیدونم پولشو میدم خودشون میرن میخرن می خورن!

مرد فقیر

پسرک دوان دوان به خانه آمد و به مادرش گفت:
مامان پنجاه تومن بهم بده تا به یه مرد فقیر بدم.
مادر پنجاه تومان به پسرک داد و پرسید:حالا اون مرد فقیر کجاست؟
پسرک پاسخ داد: سرکوچه است. داره بستنی می فروشه.

 

نظر فراموش نشه!

از طرف مینا

دانستنی ها 2

به نام خدا

سلام دوستان عزیزم این آپ رو نگین تایپ کرده بود ولی من گذاشتمش چون نگین مدتیه به اینترنت دسترسی نداره ولی خیلی دلش می خواد بیاد که متاسفانه نمی تونه

امیدوارم از این مطلب هم خوشتون بیاد و قول بدین نظراتونو مثه دفعات قبل مثه موشک واسم بفرستین :

-جویدن آدامس هنگام خرد کردن پیاز مانع از اشک ریزی شما می شود. 

ـ اثر لب و زبان هر کس همانند اثر انگشت آن منحصر به فرد است. 

ـ رشد کودک در بهار بیشتر است.
 
ـ ۸ دقیقه و ۱۷ ثانیه طول می کشد تا نور خورشید به زمین برسد. 

ـ ظروف پلاستیکی تقریباً ۵۰۰۰۰سال در برابر تجزیه مقاومند. 

ـ تنها قسمتی از بدن که خون ندارد قرنیه چشم است. 

ـ شترمرغ در ۳ دقیقه ۹۵ لیتر آب می خورد. 

ـ حس بویایی مورچه با حس بویایی سگ برابری می کند. 

ـ کرم های ابریشم در ۵۶ روز ۸۶ برابر خود غذا می خورند. 

ـ زمان بارداری فیل به دو سال می رسد. 

در یک سانتی متری پوست شما ۱۲ متر عصب و ۴ متر رگ و مویرگ است. 

ـ شدیدترین نعره ها متعلق به وال ها است که برابر با صدای موتور جت است. 

ـ وقتی یک نوزاد در حال گریه است با صدای ش....ش.... شما آرام می شود به این دلیل که صدای آبی که اطراف نوزاد در شکم مادر است را برایش تداعی می کند، در ضمن این یکی ازدلایلی است که چرا صدای ساحل دریا به انسان آرامش می دهد. 

ـ دلفین ها همانند گرگ ها هنگان خواب چشم هایشان را باز می گذارند. 

ـ با نگاه کردن به گوش حیوانات می توانیم به تخم گذار بودن یا بچه زا بودن آنها پی ببریم. بدین صورت که تخم گذاران گوششان ناپیدا و بچه زایان گوششان نمایان است، تنها یک اسثتنا وجود دارد آن هم نوعی افعی است که بچه زاست اما گوشش دقیق پیدا نیست. 

ـ بیشتر سردردهای معمولی از کم نوشیدن آب است. 

ـ انسان امروزی به طور متوسط ۶ سال از عمر خود را تلویزیون نگاه می کند و ۶ سال را صرف غذا خوردن می کند و یک سوم را می خوابد. 

ـ موش دو پای آفریقایی از میدان دید ۳۶۰ درجه برخوردار است. 

ـ مغز انسان تنها ۲ درصد از وزن انسان را تشکیل می دهد ولی ۲۵ درصد اکسیژن دریافتی بدن را به تنهایی مصرف می کند. 

- سرعت عطسه یك انسان برابر است با 160 كیلومتر در ساعت 

- آب دریا بهترین ماسك صورت است ! 

- چشم انسان معادل یك دوربین 135 مگا پیكسل عمل می كند ! 

- 90% سم مار از پروتئین تشكیل شده است ! 

- مغز در هنگام خواب فعالتر از وقتی است كه تلویزیون می بینید ! 

- جوانان هندی شادترین و ژاپنی ها افسرده ترین های جهان هستند ! 

- قوه چشایی پروانه در پاهای آن تعبیه شده است !

 

نظر فراموش نشه!

سفر

سلام سلام سلام

حالتون چه طوره؟ خوبین؟ خوشین؟ ناخوشین؟ دارین می خوشین؟چی میگم من؟ امشب حالم حسابی خرابه!

یه مطلب خوشگل خوشگل واستون آوردم کیف می کنین بخونینش بعدش چند تا مینا نوشت دارم واستون که البته به سارا نوشت محسوب میشه...حالا ولش داستانو بگیرین:

روزي مردي به سفر ميرود و به محض ورود به اتاق هتل ، متوجه ميشود که هتل به کامپيوتر مجهز است . تصميم ميگيرد به همسرش ايميل بزند . نامه را مينويسد اما در تايپ ادرس دچار اشتباه ميشود و بدون اينکه متوجه شود نامه را ميفرستد . در اين ضمن در گوشه اي ديگر از اين کره خاکي ، زني که تازه از مراسم خاک سپاري همسرش به خانه باز گشته بود با اين فکر که شايد تسليتي از دوستان يا اشنايان داشته باشه به سراغ کامپيوتر ميرود تا ايميل هاي خود را چک کند . اما پس از خواندن اولين نامه غش ميکند و بر زمين مي افتد . پسر او با هول و هراس به سمت اتاق مادرش ميرود و مادرش را بر نقش زمين ميبيند و در همان حال چشمش به صفحه مانيتور مي افتد:

گيرنده : همسر عزيزم
موضوع : من رسيدم

ميدونم که از گرفتن اين نامه حسابي غافلگير شدي . راستش انها اينجا کامپيوتر دارند و هر کس به اينجا مي اد ميتونه براي عزيزانش نامه بفرسته . من همين الان رسيدم و همه چيز را چک کردم . همه چيز براي ورود تو رو به راهه . فردا ميبينمت . اميدوارم سفر تو هم مثل سفر من بي خطر باشه . واي چه قدر اينجا گرمه  !!

.

.

.

.

خب حالا میرم سراغ مینا نوشت ها به سارا نوشت ها:

مینا نوشت ۱:سارا جون چرا هرچی زنگ میزنم خاموشی؟ مینا نوشت ۲:سارا جون گوشیت که خاموشه دیگه وبلاگم نمیای؟ مینا نوشت۳:سارا جونم فرنوش اینا رفتن مالزی دور کلاهاشون قرمزی!چه جوری عکسارو بده بهم؟ مینا نوشت ۴:آتوسا مغزمو جوید!!! چرا شماره جدیدتو نمیدی بهش؟ مینا نوشت ۵:این نظرایی که می ذاری واسمون کاملا رو nerve نگینه!دیگه انقدر زیاد نذار حد اقل! مینا نوشت 6: خوب رفتین سر کارا!!!آخه این بار مینا چیزی ننوشت!!!!!!!!!

نظر فراموش نشه!

روز های بی ریاضی یاد باد

سلام به دوستا ی باوفای خودم به خصوص سارا جون سارا جونم ازت ممنونم که انقدر لطف می کنی و واسمون این همه نظر میذاری ولی دیگه قرار نشد توی وبلاگ ما چت کنی ها!!!؟همین نظرایی که میذاری(شکل های خوشگلت) همچین رو اعصاب نگینه که هر دفعه میاد توی وبلاگ بهم میگه مینا به سارا بگو چرت و پرت نذاره ولی چون خیلی دوست دارم عیبی نداره هرچند تا که می خوای بذار

از دوستای دیگه ای هم که میان اینجا و واسمون نظر می ذارن خیلی خیلی ممنونم...در ضمن فکر می کنم باید نکته ای رو یادآوری کنم: دوستای خوب و خوشملی که دوست دارن مارو بلینکن با اسم دخترونه لینک کنن و اگه ما قبلا لینکشون نکردیم بیان خبرمون کنن

 امروز یه شعر خوشگل واستون آماده کردم حتما بخونینش:::....

 

باز هم خواب ریاضی دیده ام

خواب خط های موازی دیده ام



خواب دیدم می خوانم اِیگرگ زِگوند

خنجر دیفرانسیل هم گشته کُند



از سر هر جایگشتی می پرم

دامن هر اتحادی می دِ رَم



دست وپای بازه ها رابسته ام

از کمند منحنی ها رسته ام



شیب هر خط را به تندی می دوم

گوش هر ایگرگ وشی را می جوم



گاه در زندان قدر مطلقم

گه اسیر زلف حد و مشتقم



گاه خط ها را موازی می کنم

با توانها نقطه بازی می کنم



لشکری تمرین دارم بی شمار

تیغی از فرمول دارم در کنار



ناگهان دیدم توابع مرده اند

پاره خط ها نقطه ها پژمرده اند



در ریاضی بحث انتگرال نیست

صحبت از تبدیل ورادیکال نیست



کاروان جذر ها کوچیده است

استخوان کسر ها پوسیده است



از لُگ وبسط و نِپر آثار نیست

ردپایی از خط و بردار نیست



هیچ کس را زین مصیبت غم نبود

صفر صفرُم هم دگر میهم نبود



آری آری خواب افسون می کند

عقده را از سینه بیرون می کند



مردم از این ایکس وایگرگ داد داد

روز های بی ریاضی یاد باد

 

عکس فانتری عاشقونه و انواع بله گفتن عروس ها

3dgirl.blogfa.com Ú˜Ó åÇí ãÊÍј ÚÇÔÞÇäå ÏÎÊÑ æ ÓÑ

 براي ديدن همه ي عكس ها به ادامه ي مطلب برويد!

نظر فراموش نشه!

از طرف نگين (جوووووووووون)

 Hosted by FreeImageHosting.net Free Image Hosting Service

سلام من مینام

اومدم دیدم تعداد کامنتای پستی که نگین گذاشته به حد نساب نرسیده برای همین ادامه ی همین پست نگین می نویسم

این مطلبی که امروز آماده کردم رو از وبلاگ نازیلا جونم (طبق معمول) گرفتم امیدوارم خوشتون بیاد::::....

عروس عادي: با اجازه بزرگترها بله (اين اصولا مثل بچه آدم بله رو ميگه و قال قضيه رو ميکنه.) 

عروس لوس: بع..........له!

عروس زيادي مؤدب: با اجازه پدرم، مادرم، برادرم، خواهرم، دايي جون، عمه جون،...، زن عمو کوچيکه، نوه خاله عمه شکوه، اشکان کوچولو، ... ، مرحوم زن آقاجان بزرگه ، قدسي خانوم جون ، ... ، ... (اين عروس خانوم آخر هم يادش ميره بگه بله واسه همين دوباره از اول شروع ميکنه به اجازه گرفتن ... !)

عروس خارج رفته: با پرميشن گريت ترهاي فميلي ... اُ يس

عروس خجالتي: اوهوم

عروس پاچه ورماليده: به کوري چشم پدر شوهر و مادر شوهر و همه فک و فاميل اين بزغاله (اشاره به داماد) آره.... ( وضعيت داماد کاملا قابل پيش بيني است)

عروس هنرمند: با اجازه تمامي اساتيدم، استاد رخشان بني اعتماد، استاد مسعود کيميايي، ...، اساتيد برجسته تاتر، استاد رفيعي، ... ، مرحوم نعمت ا.. گرجي ، شير علي قصاب هنرمند، روح پر فتوه مرحومه مغفوره مرلين مونرو، مرحوم مارلين ديتريش، مرحوم مغفور گري گوري پک و ... آري مي پذيرم که به پاي اين اتللوي خبيث بسوزم چو پروانه بر سر آتش ...

عروس داش مشتي: با اجزه بروبکس مُجلي نيست من که پايه ام ...

عروس زيادي مؤمن و معتقد: بسم ا.. الرحمن الرحيم و به نستعين انه خير ناصر و معين ... اعوذ با... من شيطان رجيم يس و القرآن الحکيم .... الي آخر .... ( و در آخر ) نعم

عروس فمنيست: يعني چي؟! چه معني داره همش ما بگيم بله ... چقدر زن بايد تو سري خور باشه چرا همش از ما سؤال مي پرسن ! ... يه بار هم از اين مجسمه بلاهت (اشاره به داماد) بپرسين ... (اصولا اين قوم فمنيست جنبه ندارن که بهشون احترام بذارن و يه چيزي ازشون بپرسن ... فقط بايد زد تو سرشون و بهشون گفت همينه که هست مي خواي بخواه نمي خواي هم به درک)

نظر یادتون نره ها!

ادامه نوشته

exclusive picture

سلام واقعا ببخشید چون خودمم می دونم که خیلی تاخیر داشتم در عوض امروز عکس های منحصر به فردی (به قوت خودمون exclusive picture) براتون آماده کردم حتما دانلودشون کنین نظرم فراموش نشه!

 

 

برای دیدن ادامه ی عکسا به ادامه ی مطلب برید!

 

نظر فراموش نشه!

ادامه نوشته

نامه ای به خدا

سلام ضمن معذرت خواهی از شما دوستای گلم باید بگم این چند وقتی که دیدین نیومدم مسافرت بودم جاتون خالی خیلی هم خوش گذشت....

امروز بعد از این همه تاخیر می خوام یه مطلب جالب از وبلاگ نازیلای عزیزم براتون بذارم امیدوارم خوشتون بیاد......نظر فراموش نشه......بای..........

از طرف مینا

یک روز کارمند پستی که به نامه هایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می کرد متوجه نا مه ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود نامه ای به خدا !با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند.
در نامه این طور نوشته شده بود :خدای عزیزم بیوه زنی 83 ساله هستم که زندگی ام با حقوق نا چیز باز نشستگی می گذرد.دیروز یک نفر کیف مرا که صد دلار در آن بود دزدید.این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج می کردم.یکشنبه هفته دیگر عید است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت کرده ام. اما بدون آن پول چیزی نمی توانم بخرم. هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم.تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی به من کمک کن...
کارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانش نشان داد.نتیجه این شد که همه آنها جیب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاری روی میز گذاشتند.در پایان 96 دلار جمع شد و برای پیرزن فرستادند...
همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهند خوشحال بودند.dance3.gifعید به پایان رسید و چند روزی از این ماجرا گذشت.تا این که نامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست رسید.
روی آن نوشته شده بود: نامه ای به خدا !
همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند. مضمون نامه چنین بود:خدای عزیزم. چگونه می توانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم . با لطف تو توانستم شامی عالی برای دوستانم مهیا کرده وروز خوبی را با هم بگذرانیم. من به آنها گفتم که چه هدیه خوبی برایم فرستادی...
البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته اند ...!!!

بازم سلام

دیدم تعداد کامنتای این پست هنوز خیلی نشده حدس زدم که احتمالا خیلی از دوستامون نتونستن سر بزنن برای همین ادامه ی همین مطلب می نویسم:

اومدم تا چند تا نکته رو برای بار ۱۰۰ هزارم یادآوری کنم از شما هم می خوام که جدیشون بگیرین:

۱-ورود اونایی که می خوان دعوا بندازن یا کل کل کنن تا شاید بتونن جلب توجه کنن ممنوع!

 

۲-هر گونه کامنت توهین آمیز حذف میشه.(گاهی اوقات که توهین فجیع باشه پیگرد قانونی هم داره!)

 

۳-ورود هرگونه آدم بی ادب و بی تربیت ممنوع!(در ضمن از آوردن میهمان یا اطفال خودداری نمایید!)

 

۴-اونایی که بچه هستن ولی ادای آدم بزرگا رو در میارن دهناشونو ببندن(از جمله mamad2000)

 

نظر فراموش نشه!

بهای گناهان ما پرداخت شده است!

سلام به دوستان گل اما بی وفا

امروز مطلب خاصی نبود و می دونم که همتونم منتظر عکسای جدید هستین اما به خدا اونقدری وقت ندارم که بتونم عکس آپلود کنم

این مطلب تقدیم به شما:

پس از زندگی که کردم و  فکر می کردم آبرومندانه بود و زمان زیستن روی زمین برایم پایان یافته بود. اولین چیزی را که به یاد می آورم این بود که روی نیمکتی در اتاق انتظار نشسته بودم ، اتاقی که فکر می کنم دادگاه بود. درها باز شدند و من به درون اتاق راهنمایی شدم تا پشت میز دفاع بنشینم.

به اطاف نگاه کردم و" شاکی" را دیدم او آدمی با نگاهای شرور بود که به من با خشم و غضب خیره شده بود به راستی او شرورترین کسی بود که تا به حال دیده بودم.
نشستم، به سمت چپ نگاه کردم، وکیلم را دیدم، مردی مهربان با نگاههای آرام بود که ظاهرش آنچنان آشنا بود که گویی او را می شناختم. درى در گوشه ی اتاق با حركتى باز شد و قاضى در ردایی بلند ظاهر شد. حضورى پرهیبت داشت كه به حق، سزاوارآن بود. هنگامى كه در اتاق قدم ميزد نميتوانستم چشم از او بردارم.
وقتى كه پشت ميز نشست گفت: "خوب، شروع ميكنيم." 
شاكى بلند شد و گفت: "اسم من شيطان است و اكنون اينجا هستم كه به شماها بگويم چرا اين زن جهنمی است. " او دروغ هايى كه من گفته و چيزهايى كه دزدیده بودم را بيان كرد و در مورد اشخاصى كه من در گذشته فریبشان داده بودم صحبت كرد.
 شيطان از انحرافات اخلاقى بدى كه روزى در زندگي من بود سخن مي گفت. هر چه او بيشتر صحبت مي كرد بيشتر از خجالت آب ميشدم. آنقدر شرمنده بودم كه نمي توانستم به كسى حتى به وكيلم نگاه كنم، زيرا شيطان از گناهانی صحبت ميكرد كه من حتى آنها را به كلى فراموش كرده بودم. به همان اندازه كه از شيطان به خاطره گفتنِ اين چيزها در زندگيم دلخور بودم، از وكيلم هم ناراحت بودم كه آرام و بدونِ هيچ اقدام دفاعی نشسته بود. ميدانستم كه به خاطر آن اعمال گناهکارم اما كارهاى خوبى هم در زندگيم انجام داده بودم، آيا حداقل آنها نمی توانستند با بعضى از اعمال بد من مساوى باشند، كه آنها را از بين ببرند؟ شيطان با عصبانيت حرفش را اينگونه تمام كرد: "اين زن جهنمی است، او متهم به همه گناهانی است كه من گفتم و شخص ديگرى كه غير از اين را ثابت كند وجود ندارد." 
وقتى كه نوبت به وكيلم رسيد در ابتدا اجازه خواست كه پشت ميز بروم. قاضى با وجود مخالفت هاى شديدِ شيطان به وكيلم اين اجازه را داد و با دست به او اشاره كرد كه جلو بيايد. هنگامى كه وكيلم بلند شد و قدم ميزد ميتوانستم او را در شكوه و جلال کاملش ببينم. تازه متوجه شدم كه چرا او آنقدر برايم آشناست، او مسيح بود كه وکالت مرا به عهده گرفته بود، خداوند و نجات دهنده من! او پشت ميز ايستاد و به نرمى به قاضى گفت: "سلام پدر"
و سپس برگشت و حضار درون دادگاه را مورد خطاب قرار داد : "حرف شيطان در مورد اينكه، اين زن گناه كرده، درست است، من هیچ یک از اين اظهارات را رد نمى كنم و ...بله...مزد گناه مرگ است و اين زن مستحق مجازات است." 
مسيح نفس عميقى كشيد، به سمتِ پدرش برگشت و در حالى كه دستانش را باز كرده بود گفت: "من روى صليب جان دادم تا اين شخص زندگى جاودان داشته باشد و او مرا به عنوانِ نجات دهنده خود پذيرفته است پس او به من تعلق دارد.
"خداوندِ من ادامه داد:" نام او درکتاب زندگى نوشته شده است و هيچكس نمى تواند او را از من برباید.
شيطان هنوز به اين مطلب پى نبرده است، اين زن قرار نيست مجازات شود بلكه باید بخشیده شود. " 
هنگامى كه مسيح نشست، به آرامى مكثى كرد، به پدرش نگاه كرد و گفت: " كار ديگرى باقى نمانده است، هر كارى را كه لازم بود تماماً انجام دادم." 
قاضى دست قویش را بالا برد و چكش را به ميز کوبید و با صداى بلند اين سخنان بر زبانش  جارى شد: 
"اين زن آزاد است، مجازات گناهانش قبلا به صورت كامل پرداخت شده است. اين مورد پذيرفته نيست." 
هنگامى كه خداوندم مرا به خارج از آنجا راهنمايى ميكرد صداى داد و حوار شيطان را ميتوانستم بشنوم كه ميگفت: "من تسليم نمى شوم، براى نفر بدى پيروز ميشوم. "
همچنان كه مسيح مرا براى كارهاى بعديم راهنمايى ميكرد از او پرسيدم: " تا حالا شده كه در مورد شخصى هم شكست خرده باشى؟ "
مسيح خنده ی محبت آميزى كرد و گفت: " هر كس كه نزد من آید و از من بخواهد كه مدافع او شوم حکمی همانندِ تو دريافت ميكند، حکمی كه بهای آن قبلاً به طورِ كامل پرداخت شده است."   
  امروز مدافع شما کیست ؟ 

آیا شما همانند این زن مسیحی در دادگاه عدالت خدا پیروز می شوید ؟

شما که مسلمان هستید چه کسی را بعنوان مدافع خود انتخاب کردید ؟

 

نظر فراموش نشه!

عشق و ثروت و موفقیت

سلام بدون مقدمه:

زني از خانه بيرون آمد و سه پيرمرد را با چهره های زیبا جلوي در ديد.
به آنها گفت: « من شما را نمي شناسم ولي فکر مي کنم گرسنه باشيد، بفرمائيد داخل تا چيزي براي خوردن به شما بدهم.»
آنها پرسيدند:« آيا شوهرتان خانه است؟»
زن گفت: « نه، او به دنبال کاري بيرون از خانه رفته.»
آنها گفتند: « پس ما نمي توانيم وارد شويم منتظر می مانیم.»
عصر وقتي شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را براي او تعريف کرد.
شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائيد داخل.»
زن بيرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمي شويم.»
زن با تعجب پرسيد: « چرا!؟» يکي از پيرمردها به ديگري اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پيرمرد ديگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقيت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنيد که کدام يک از ما وارد خانه شما شويم.»
زن پيش شوهرش برگشت و ماجرا را تعريف کرد. شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را دعوت کنيم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولي همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقيت را دعوت نکنيم؟»
فرزند خانه که سخنان آنها را مي شنيد، پيشنهاد کرد:« بگذاريد عشق را دعوت کنيم تا خانه پر از عشق و محبت شود.»
مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بيرون رفت و گفت:« کدام يک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.»
عشق بلند شد و ثروت و موفقيت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسيد:« شما ديگر چرا مي آييد؟»
پيرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت يا موفقيت را دعوت مي کرديد، بقيه نمي آمدند ولي هرجا که عشق است ثروت و موفقيت هم هست! »

آری... با عشق هر آنچه که می خواهید می توانید به دست آوردید

 

نظر فراموش نشه!

افکار بچه گانه

سلام

امروز چند تا عکس در مورد این که بچه ها چه طوری فکر می کنن آماده کردم.امیدوارم خوشتون بیاد!

kid's thinking

 

ببخشید خیلی خیلی کم بود!و ازتون خواهش می کنم این چند جمله ی منو بخونین(خیلی مهمه)

۱-هرگونه بحث سیاسی توهین سیاسی یا هر کوفتی که مر بوط به سیاست میشه توی وبلاگ ما ممنوعه!

 

۲-هر گونه کامنت توهین آمیز حذف میشه.(گاهی اوقات که توهین فجیع باشه پیگرد قانونی هم داره!)

 

۳-ورود هرگونه آدم بی ادب و بی تربیت ممنوع!(در ضمن از آوردن میهمان یا اطفال خودداری نمایید!)

 

نظر فراموش نشه!

من عاشقشم ولی خجالتی هستم...

سلام به دوستای ناناس خودم

از نظراتون ممنون خیلی زیاد... دوست عزیزی که خودتو با اسم پرنسس کوچولو معرفی کرد باید بگم نمی تونم صفحه ی وبلاگتو باز کنم ولی تا اونجا که بشه سعی خودمو می کنم

این داستان خیلی قشنگه ولی قبلش یه جعبه دستمال کاغذی بذارین جلوتون

 

وقتي سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختري بود که کنار دستم نشسته بود و منو "داداشي" صدا مي کرد .
به موهاي مواج و زيباي اون خيره شده بودم و آرزو مي کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهي به اين مساله نميکرد .
آخر کلاس پيش من اومد و جزوه جلسه پيش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت :"متشکرم ".

ميخواستم بهش بگم ، ميخواستم که بدونه ، من نمي خوام فقط "داداشي" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلي خجالتي هستم..... علتش رو نميدونم .

تلفن زنگ زد .خودش بود . گريه مي کرد. دوست پسرش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پيشش. نميخواست تنها باشه. من هم اينکار رو کردم. وقتي کنارش نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهاي معصومش بود. آرزو ميکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از 2 ساعت ديدن فيلم و خوردن 3 بسته چيپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت : "متشکرم " .
 

ميخواستم بهش بگم ، ميخواستم که بدونه ، من نمي خوام فقط "داداشي" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلي خجالتي هستم..... علتش رو نميدونم .

روز قبل از جشن دانشگاه پيش من اومد. گفت : "قرارم بهم خورده ، اون نميخواد با من بياد" .
من با کسي قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بوديم که اگه زماني هيچکدوممون براي مراسمي همراه نداشتيم با هم ديگه باشيم ، درست مثل يه "خواهر و برادر" . ما هم با هم به جشن رفتيم. جشن به پايان رسيد . من پشت سر اون ، کنار در خروجي ، ايستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زيبا و اون چشمان همچون کريستالش بود. آرزو مي کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمي کرد و من اين رو ميدونستم ، به من گفت :"متشکرم ، شب خيلي خوبي داشتيم ".

ميخواستم بهش بگم ، ميخواستم که بدونه ، من نمي خوام فقط "داداشي" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلي خجالتي هستم..... علتش رو نميدونم .

يه روز گذشت ، سپس يک هفته ، يک سال ... قبل از اينکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصيلي فرا رسيد ، من به اون نگاه مي کردم که درست مثل فرشته ها روي صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگيره. ميخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهي نمي کرد ، و من اينو ميدونستم ، قبل از اينکه کسي خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصيلي ، با گريه کنار من اومد و آروم گفت تو بهترين داداشي دنيا هستي ، متشکرم .

ميخواستم بهش بگم ، ميخواستم که بدونه ، من نمي خوام فقط "داداشي" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلي خجالتي هستم..... علتش رو نميدونم .

نشستم روي صندلي ، صندلي ساقدوش ، توي کليسا ، اون دختره حالا داره ازدواج ميکنه ، من ديدم که "بله" رو گفت و وارد زندگي جديدي شد. با مرد ديگه اي ازدواج کرد. من ميخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اينطوري فکر نمي کرد و من اينو ميدونستم ، اما قبل از اينکه از کليسا بره رو به من کرد و گفت " تو اومدي ؟ متشکرم"

ميخواستم بهش بگم ، ميخواستم که بدونه ، من نمي خوام فقط "داداشي" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلي خجالتي هستم..... علتش رو نميدونم .

سالهاي خيلي زيادي گذشت . به تابوتي نگاه ميکنم که دختري که من رو داداشي خودش ميدونست توي اون خوابيده ، فقط دوستان دوران تحصيلش دور تابوت هستند ، يه نفر داره دفتر خاطراتش رو ميخونه ، دختري که در دوران تحصيل اون رو نوشته. اين چيزي هست که اون نوشته بود :
" تمام توجهم به اون بود. آرزو ميکردم که عشقش براي من باشه. اما اون توجهي به اين موضوع نداشت و من اينو ميدونستم. من ميخواستم بهش بگم ، ميخواستم که بدونه که نمي خوام فقط براي من يه داداشي باشه. من عاشقش هستم. اما .... من خجالتي ام ... نيمدونم ... هميشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره

 

من که می دونستم منظورش چی بود

سلام به دوستای گلم...

این مطلب یا بهتره بگم این داستان رو از وبلاگ نازیلای عزیزم گرفتم به نظرم قشنگ اومد گفتم شما هم بخونینش:

در ضمن توی نظر سنجی وبلاگ هم شرکت کنین... خیلی مهمه!

 I knew her perpuse||g-i-r-l-s.blogfa.com

شنبه: همون لحظه که وارد دانشکده شدم متوجه نگاه سنگینش شدم. هرکجا می رفتم اونو می دیدم. یکبار که از جلوی هم در اومدیم نزدیک بود به هم بخوریم صداشو نازک کردو گفت: ببخشید.
من که میدونم منظورش چی بود. تازه ساعت 5/9 هم که داشتم بورد رو میخوندم اومد پشت سرم شروع به خوندن بورد کرد. آره دقیقا می دونم منظورش چیه. اون میخواد زن من بشه.
بچه ها میگفتن اسمش مریمه. از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون تصمیم گرفتم باهاش ازدواج کنم.


یکشنبه: امروز ساعت 9 به دانشکده رفتم. موقع رفتن تو سرویس یه خانومی پشت سرم نشسته بود و با رفیقش می گفتن ومی خندیدن. تازه به من گفت ببخشید آقا میشه شیشه پنجرتونو ببندین. من که میدونم منظورش چی بود. اسمش رو میدونستم اسمش نرگسه.
مثل روز معلوم بود که با این خنده هاش میخواد دل منو نرم کنه که بگیرمش. راستیتش منم از اون بدم نمیاد. از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون تصمیم گرفتم با نرگس هم ازدواج کنم.


دوشنبه: امروز به محض اینکه وارد دانشکده شدم سر کلاس رفتم. بعد از کلاس مینا یکی از همکلاسیهام جزوه منو ازم خواست. من که میدونم منظورش چی بود. حتما مینا هم علاقه داره با من ازدواج کنه. راستیتش منم ازش بدم نمی آد. از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون تصمیم گرفتم با مینا هم ازدواج کنم.

سه شنبه: امروز اصلا روز خوبی نبود. نه از مریم خبری بود نه از نرگس نه از مینا. فقط یکی ازم پرسید آقا ببخشید امور دانشجویی کجاست؟ من که میدونستم منظورش چی بود. ولی تصمیم نگرفتم باهاش ازدواج کنم چون کیفش آبی بود احتمالا استقلالیه.
وقتی جریان رو به دوستم گفتم به من گفت: ای بابا! بدبخت منظوری نداشته. ولی من میدونم رفیقم به ارتباط بالای من با دخترا حسودیش میشه حالا به کوری چشم دوستم هم که شده هرطور شده با این یکی هم ازدواج می کنم.


چهارشنبه: امروز وقتی داشتم وارد سلف می شدم یک مرتبه متوجه شدم که از دانشگاه آزاد ساوه به دانشگاه ما اردو اومدند. یکی از دخترای اردو از من پرسید ببخشيد آقا! دانشکده پرستاری کجاست؟ من که می دونستم منظورش چیه. اما تو کار درستی خودم موندم که چطور این دختر ساوجی هم منو شناخته و به من علاقه پیدا کرده. حیف اسمش رو نفهمیدم. راستیتش از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون تصمیم گرفتم هرطور شده پیداش کنم و باهاش ازدواج کنم. طفلکی گناه داره از عشق من پیر می شه.

پنج شنبه: یکی از دوستای هم دانشکده ایم به نام احمد منو به تریا دعوت کرد. من که میدونستم منظورش از این نوشابه خریدن چیه. میخواد که من بی خیال مینا بشم. راستش از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون عمرا قبول کنم.

جمعه: امروز صبح در خواب شیرینی بودم که داشتم خواب عروسی بزرگ خودم رو می دیدم. عجب شکوه و عظمتی بود داشتم انگشتم رو توی کاسه عسل فرو می کردم که... مادرم یکهو از خواب بیدارم کرد و گفت که برم چند تا نون بگیرم. وقتی تو صف نانوایی بودم دختر خانومی ازمن پرسید ببخشید آقا صف پنج تایی ها کدومه؟
من که میدونم منظورش چی بود اما عمرا اگه باهاش ازدواج کنم. راستش از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون من از دختری که به نانوایی بیاد زیاد خوشم نمی آد.


شنبه: امروز صبح زود از خواب بیدار شدم صبحانه را خوردم و اومدم که راه بیفتم که مادرم گفت: نمی خواد بری دانشگاه. امروز نوار مغزت آماده است برو از بیمارستان بگیر. راستش از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون مردم میگن من مشکل روانی دارم.
وقتی به بیمارستان رسیدم از خانوم مسئول آزمایشگاه جواب نوار مغزم رو خواستم. به من گفت آقا لطفا چند دقیقه صبر کنید. من که میدونستم منظورش چی بود...

نظر هم فراموش نشه!

سلام

سلام دوستای عزیزم

واقعا منو ببخشید چون این مدت مسافرت بودم و نتونستم بهتون سر بزنم...

از کامنتای قشنگتون ممنون و امروز هم عکسای خوشگلی می خوام واستون بذارم:

برای دیدن همشون به ادامه ی مطلب بروید!

نظر هم فراموش نشه!

ادامه نوشته

جند حکایت جالب برای پند گرفتن

امروز ما تصمیم گرفتیم چند تا حکایت جالب توی آپامون بذاریم تا هم شما و هم خودمون ازشون درس بگیریم و درس های رو هم که گرفتیم تو زندگیمون بکار ببریم

حکایت اول:

شهسواري به دوستش گفت: بيا به كوهي كه خدا آنجا زندگي مي كند برويم.ميخواهم ثابت كنم كه اوفقط بلد است به ما دستور بدهد، وهيچ كاري براي خلاص كردن ما از زير بار مشقات نمي كند.
ديگري گفت: موافقم .اما من براي ثابت كردن ايمانم مي آيم .
وقتي به قله رسيد ند ،شب شده بود. در تاريكي صدايي شنيدند:سنگهاي اطرافتان را بار اسبانتان كنيد وآنها را پايين ببريد
شهسوار اولي گفت:مي بيني؟بعداز چنين صعودي ،از ما مي خواهد كه بار سنگين تري را حمل كنيم.محال است كه اطاعت كنم !
ديگري به دستور عمل كرد. وقتي به دامنه كوه رسيد،هنگام طلوع بود و انوار خورشيد، سنگهايي را كه شهسوار مومن با خود آورده بود،روشن كرد. آنها خالص ترين الماس ها بودند...
مرشد مي گويد: تصميمات خدا مرموزند،اما همواره به نفع ما هستند .

حکایت دوم:
مردي زير باران از دهكده كوچكي مي گذشت . خانه اي ديد كه داشت مي سوخت و مردي را ديد كه وسط شعله ها در اتاق نشيمن نشسته بود .مسافر فرياد زد : هي،خانه ات آتش گرفته است! مرد جواب داد : ميدانم .
مسافر گفت:پس چرا بيرون نمي آيي؟
مرد گفت:آخر بيرون باران مي آيد . مادرم هميشه مي گفت اگر زير باران بروي ، سينه پهلو ميكني
زائوچي در مورد اين داستان مي گويد : خردمند كسي است كه وقتي مجبور شود بتواند موقعيتش را ترك کند .

  حکایت سوم:

مردي در نمايشگاهي گلدان مي فروخت . زني نزديك شد و اجناس او را بررسي كرد . بعضي ها بدون تزيين بودند، اما بعضي ها هم طرحهاي ظريفي داشتند .زن قيمت گلدانها را پرسيد و شگفت زده دريافت كه قيمت همه آنها يكي است .او پرسيد:چرا گلدانهاي نقش دار و گلدانهاي ساده يك قيمت هستند ؟چرا براي گلداني كه وقت و زحمت بيشتري برده است همان پول گلدان ساده را مي گيري؟
فروشنده گفت: من هنرمندم . قيمت گلداني را كه ساخته ام مي گيرم. زيبايي رايگان است .

امیدواریم که از این حکایت ها درس گرفته باشید خوشتون اومده باشه

در نهایت میتونیم بگیم که ما رو از نظراتون بی نصیب نذارید!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

از طرف نگین

آیا میدانید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

سلام بچه ها از نظراتون ممنونیم حالا که وب ما اینقدر طرفدار پیدا کرده ما سعی کردیم مطالبمون رو جالبتر کنیم حالا هم با چند تا آیا می دانید جالب در خدمتیم!!!!!!!!!!

آیا میدانید:

۱-استانبول تنها شهری در دنیاست که در بین 2 قاره آسیا و اروپا واقع شده و طی هزاران سال پایتخت 3 امپراتوری بزرگ روم ، بیزانس و عثمانی بوده است.

۲-

اروپایی ها بوسیله ترکها قهوه را شناختند.

۳-در برج ایفل 2 میلیون و نیم پیچ بکار رفته است

۴-هشت پا با وجود داشتن بدنی بزرگ میتواند از سوراخی به قطر 5 سانتی متر عبور کند

۵-طول رگهای بدن انسان 560هزار کیلومتر است

۶- یک قطره آب دارای 100 میلیارد اتم است

۷-که تعداد افرادی که سالانه از نیش زنبور میمیرند بیشتر از کسانی است که سالانه از نیش مار میمیرند

۸-که فیل بالغ در روز بطور متوسط 220 کیلوگرم غذا و 20 لیتر آب مصرف میکند

۹-تنها موجودی که میتواند به پشت بخوابد ، انسان است

۱۰- کوههای آلپ هر سال حدود 1 سانتی متر بلند میشوند

خوب !امیدواریم از این آپ ما خوشتون اومده باشه به هر حال بازم میتونید نظر بدید به ما بگید که به این کار ادامه بدیم یا نه؟؟؟!!!!!!!!!!                                                                                                        از طرف نگین

لطیفه ها جالب برای دوست های خوبمون

سلام دوستان خوبید از نظراتون واقعا ممنونم واقعا غافلگیر شدیم

حالام برای تشکر از نظراتون چند تا لطیفه کوتاه وجالب و خوندنی براتون گذاشتیم.

۱-چوپان دروغگو

چوپان دروغگو میره تو قبر ازش میپرسن اسمت چیه میگه دهقان فداکار

۲-معلم

معلم:به شخصی که با وجود علاقه ی حاضرین به حرف زدنش ادامه میده چی میگن؟

شاگرد:بهش میگن معلم.

۳-مصلحت عاشقی

بچه مثبته داشت گریه میکردباباش پرسید:چی شده،گفت :عاشق شدم!باباش گفت حالا عاشق کی هستی؟گفت هر کسی که شما صلاح بدونی!

۴-قفل فرمون

به یکی میگن از قفل فرمونت راضی هستی، میگه: آره فقط سر پیچ اذیت میکنه!!! 

اینم چندتا لطیفه ی کوتاهی که گفته بودیم امیدواریم خوشتون اومده باشه بهر حال میتونید برامون نظر بذارید و بگید که اگه دوست دارید این کارو ادامه بدیم.

از طرف نگین   

عکس های عاشقونه فانتزی

 

برای دیدن همه ی عکس ها به ادامه ی مطلب بروید!

نظر هم فراموش نشه!

ادامه نوشته

عکس های جدید

سلام بچه ها ی عزیز

امروز هم عکسا رو توی ادامه ی مطلب گذاشتم

ادامه نوشته